دلنوشته غمگین احمدرضا 28 ساله از مشهد

?سلام احمدرضا هستم 28 سالمه 5 سال پیش با دختری ب اسم مبینا آشنا شدم
نمیدونم چی شد ک یهویی شد همهزندگیم شد کسی ک فقط ب عشق اون زندگی میکردم رابطمون از ی روز سرد زمستونی شروع شد ک من با ماشین از جلو خونشون رد شدم چشم ب ی دختر محجبه با شخصیت افتاد همونجا ب خودم گفتم این همونه ک من میخاستم خلاصه اون روز بدجور مهرش ب دلم نشت از اون روز ب بعد هر روز منتظرش بودم از مدرسه بیاد من فقط ببینمش تا اینکه ی روز هرجوری شد شمارمو انداختم تو حیاطشون اصلا فک نمیکردم اون برداره بعد 3ماه بهم اس بده تا اینکه درست شب سال تحویل بهم اس داد ک ندیدنت بد جور آزارم میده
بعد اون اس دیگ بدجور بهم وابسته شدیم انقد همو دوس داشتیم ک وقتی ی روز همو نمیدیدیم پشت تلفن گریه میکردیم خلاصه بعد 2 ماه من رفتم خدمت وای چ روزایی سختی بود شبی نبود ک اشک نریزم زیر پتو و مبینام بد روزایی سپری کرد تا اینکه خدمتم تموم شد بعد خدمت میخاستیم باهم ازدواج کنیم ک مامانش مخالفت کرد منکه هیچوقت نمیبخشمش ،
مبینا دانشگاه قبول شد رفت دانشگاه همون روز اولی بهش گفتم مواظب خودت باش محیط دانشگاه خرابه ی وقت دوستات گمراهت نکنن ها گف چشم تا اینکه بعد ی ترم رابطمون سرد شد فهمیدم ک با یکی تو دانشگاه دوست شده و بعد چن وقت گوشیشو خاموش کرد و رفت واسه همیشه ،منکه حلالش نمیکنم و از همه پسرا میخام هیچوقت ب عشقتون صد در صد اعتماد نکنین

روبیکای ناکامان تلگرام ناکامان اینستاگرام ناکامان

برچسب ها

نظرات